کلبه فراقط!!!
شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 1:39 قبل از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه  و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود  sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش  

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          آغاز کسی باش که پایان تو باشد



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 1:34 قبل از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

جريانات رخت‌خوابي اصولاً از جذاب‌ترين موضوعات در زندگيه بشريه. يك جورايي هم در دنيا اينطوري شده كه اصولاً آقايون بايد دنبال اين مسائل بدوبدو كنن و خانم‌ها هم ازش به عنوان اسلحه‌اي مرگبار عليه آقايون استفاده‌كنن. به هر حال اين جريان واقعيتيه كه هر روز در كنار هر آدمي اتفاق مي‌افته. اين داستان پايين رو از جايي خوندم و خيلي خنديدم گفتم ترجمه كنم شما هم بخونين. البته كه انگليسيش خندا‌دار تره ولي به هر حالا اين ورژن هم مطلب رو مي‌رسونه.

و اما داستان:

يك شب كه من و همسرم توي رختواب مشغول ناز و نوازش بوديم. در حالي كه احتمال وقوع هر حادثه ای  هر لحظه بيشتر و بيشتر مي‌شد يك دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من حوصله‌اش رو ندارم فقط مي‌خوام كه بغلم كني."

بهش گفتم اخه چراااا؟

و خانم اون جوابي رو كه هر مردي رو به در و ديوار مي‌كوبونه بهم داد:

 تو اصلاً به احساسات من به عنوان يك زن توجه نداري و فقط به فكر رابطه‌ي فيزيكي ما هستي!

و بعد در پاسخ به چشم‌هاي من كه از حدقه داشت در مي‌اومد اضافه كرد:

تو چرا نمي‌توني من رو بخاطر خودم دوست داشته باشي نه براي چيزي كه توي رختواب بين من و تو اتفاق مي‌افته؟

خوب واضح و مبرهن بود كه اون شب ديگه هيچ حادثه‌اي رخ نمي‌ده. براي همين من هم با افسردگي خوابيدم و فقط غصه خوردم که چرا در مورد من این فکر رو میکنه...

فرداي اون شب ترجيح دادم كه مرخصي بگيرم و يك كمي وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتيم بيرون و توي يك رستوران شيك ناهار خورديم. بعدش رفتيم توي يك بوتيك بزرگ و مشغول خريد شديم.

خانم چندين دست لباس گرون قيمت رو امتحان كرد و چون نمي‌تونست تصميم بگيره من بهش گفتم كه بهتره همه رو برداره. بعدش براي اينكه ست تكميل بشه توي قسمت كفش‌ها براي هر دست لباس يك جفت هم كفش انتخاب كرديم. در نهايت هم توي قسمت جواهرات يك جفت گوشواره‌اي الماس.

حضورتون عرض كنم كه خانمم  از خوشحالي داشت ذوق مرگ مي‌شد. حتي فكر كنم سعي كرد من رو امتحان كنه. چون ازم خواست براش يك مچ‌بند تنيس بخرم، با وجود اينكه حتي يك بار هم راكت تنيس رو دستش نگرفته‌بود. نمي‌تونست باور كنه وقتي در جواب درخواستش گفتم: "برشدار عزيزم."

خانمم در اوج لذت از تمام اين خريد‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزيزم فكر كنم همين‌ها کافیه. بيا بريم حساب كنيم."

در همين لحظه بود كه من بهش گفتم: "نه عزيزم من حالش رو ندارم."

با چشماي بيرون زده و فك افتاده گفت:"چي؟"

بهش گفتم عزيزم من مي‌خوام كه تو فقط كمي اين چيزا رو بغل كني. تو به وضعيت اقتصاديه من به عنوان يك مرد هيچ توجهي نداري و فقط همين كه من برات چيزي بخرم برات مهمه."

و موقعي كه توي چشماش مي‌خوندم كه همين الاناست كه بياد و منو بكشه اضافه كردم: "چرا نمي‌توني من رو بخاطر خودم دوست داشته‌باشي نه بخاطر چيزايي كه برات مي‌خرم؟"

خوب امشب هم توي اتاق‌خواب هيچ اتفاقي نمي‌افته ولی  فقط دلم خنك شده كه فهميده "هرچي عوض داره گله نداره."

 



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 1:12 قبل از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابایی ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كالی چخد پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي نداره. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخوام بدونم بابایی........

- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسيار خوب مي گم : 2000 تومن

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : بابایی ميشه 1000 تومن به من قرض بدی ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي ده فقط براي گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كنه؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه  براي خريدنش به 1000 تومن نيازداشته است.به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه بابا ، بيدالم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 1000 تومن  كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : مچكلم باباجونی ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 2000 تومن دارم. آيا

مي تونم يك ساعت از كار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم بابایی...



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 1:3 قبل از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بودباید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم.بالاخره هرطور که بود موضوع روپیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالیکه از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه میکرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی میتونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم,....... چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم ودیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیممن فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم.بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش روبرای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش روداشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.
فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ماباقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار همزندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ماپسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواستدیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دستهام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده اززندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خوابتا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه میشه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید بامسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که منو همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تاروزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بودمن اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.هر دومون مثل آدم هایدست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابامامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, ازاتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاش و بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمیدونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم دراون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم وبه سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم منمدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من ازاون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروککوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برایلحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سالاز عمر و زندگی اش رو بامن سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوبارهداره شاخ و برگ میگیره.من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر وراحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.باصدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگاروجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودمرو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم وقلبش ذره ذره آب میشد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یکجزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اونرو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و درورودی.دستهای اوندور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون.روز آخر وقتی اون رو دراغوش گرفتم به سختی می تونست مقدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: مندر تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اونروز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین روقفل کنم ماشین رو رها کردم, نمیخواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدابشم! اونحیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمیخوام از همسرم جدا بشم.به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اونتا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات ونکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نهبه خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. منحالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواببیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبی دو رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشیرفتم. یک سبد گلزیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون مینویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم میگیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رواز هم جدا کنه...



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 6:11 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2(
 
افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30)
 
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)  
 
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام (انبیا87)

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی که گمان بردی
 خودت بر همه چیز قدرت  داری. (یونس24 )
 
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی  بگیرد نمی توانی از او پس بگیری) حج 73)
 
پس چون  مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10 (
 
تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)
 
وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام63-64 )
 
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا 83)
 
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)
 
غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)
 
پس کجا می روی؟ (تکویر 26)
 
پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)
 
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟ (انفطار 6 (
 
مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در  آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود )روم 48)
 
من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد، و در شب روحت را در خواب به تمامی باز می ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام (60
 
من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم )قریش 3 (
 
برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم (فجر 28-29(
 
تا یک بار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 6:8 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

در یک کلاس بعدازظهر در دانشگاه استنفورد، آخرین سخنرانی در مورد ارتباط ذهن و بدن بود، بررسی تأثیر استرس و اضطراب بر بدن انسان.
سخنران جلسه (رییس بخش روانشناسی دانشگاه) در حین صحبت­هایش به این موضوع پرداخت که:
یکی از بهترین کارهایی که یک مرد می تواند برای سلامتی اش انجام دهد، ازدواج کردن با یک زن است!
در حالی که یکی از بهترین کارهایی که یک زن می تواند در این راه انجام دهد، تقویت روابطش با دوستان هم جنس اش است.
همه خندیدند، اما او کاملا جدی بود.
زنان به طرز متفاوتی با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و یک سیستم حمایتی فراهم می آورند که استرس و دشواری های زندگی را با یکدیگر تقسیم کرده و از شدت آن می کاهند. به لجاظ روانشناختی، این کیفیت که به «وقت گذرانی با دوستان مؤنث» تعبیر می شود، به تولید سروتونین بیشتری در بدن کمک می کند؛ نوعی انتقال دهنده عصبی که با افسردگی مقابله می کند و در بدن احساس سرزندگی و نشاط به وجود می آورد.
 
زنان احساسات شان را با یکدیگر در میان می گذارند، در حالی که مردان اغلب، روابطشان را بر مبنای کار و فعالیتشان شکل می دهند. آنها به ندرت با رفقایشان در مورد اینکه راجع به مسایل جدی و روزمره چه احساسی دارند و یا زندگی خصوصی شان چطور پیش می رود، حرف می زنند.
بله، آنها در مورد کار، ماشین، ماهیگیری، شکار، گلف (و فوتبال!) حرف می زنند، ولی در مورد احساساتشان؟ بعید است!
با زنان اما اغلب چنین کاری میسر است. ما از اعماق روحمان با خواهرانمان و مادرانمان، سهیم می شویم و بدیهی است که این برای سلامتی ما مفید است. وقت گذراندن با دوستان به اندازه ورزش، پیاده روی و بدنسازی برای سلامت عمومی بدن اهمیت دارد.

تصور می کنیم زمانی را که برای ورزش کردن صرف می کنیم، فعالیت مفیدی برای سلامتی جسممان انجام می دهیم، اما زمانی را که با دوستانمان صرف می کنیم، وقت تلف کردن به حساب می آوریم که می توانستیم آن را به کار مفیدتری اختصاص دهیم؛ مسلما اینطور نیست. در واقع، نداشتن یا از دست دادن روابط صمیمانه با انسان های دیگر، به اندازه سیگارکشیدن و دخانیات، برای سلامتی جسمی شما خطرناک است!

بنابراین هر زمان که شما با یک دوست مؤنث، در مورد چیزهای بی اهمیت و روزمره زندگی حرف می زنید، در واقع بر سر خود، دست نوازش می کشید! و باید به خودتان تبریک بگویید که کار مفیدی در راستای سلامت جسم و روحتان انجام می دهید! ما به راستی بسیار بسیار خوشبختیم!
 
***از همه دخترانی که به زندگی من سلامتی، شادی و عشق هدیه کرده اند، سپاسگزارم.***



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 6:6 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       


ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!

به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!

فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 6:1 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

بزرگی درعالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام برو
وکار  روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن.دو شب این خواب را دید و توجه
نکرد ولی فردای شب سوم  که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با
زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله ی دوربرای گرم کردن آب حمام  هیزم می
آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.به نزدیک حمامی رفت وگفت:کار
بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.

یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید ودوباره به همان حمام مراجعه
کرد دید آن مرد شغلش عوض شده ودر داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد.مرد
وارد حمام شد وگفت:یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون
کار راحت تری داری،حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را
ندید وقتی جویا شد گفتند:او دیگر حمامی نیست  در بازار تیمچه ای(پاساژی)
دارد ویکی از معتمدین بزرگ است.به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:خدا را
شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار وصاحب
تیمچه ای شده ای،حمامی گفت:این نیز بگذرد.مرد تعجب کرد گفت:دوست من ،کار
وموقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری
رفت ولی او آن جا نبود .مردم گفتند:پادشاه  فرد مورد اعتمادی رابرای
خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد واودر
مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد وچون پادشاه او را امین می دانست
وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه
فوت کرد اکنون او پادشاه است.مرد به کاخ پادشاهی رفت واز نزدیک شاهد
کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد وگفت:خدا
را شکر که تو  را در مقام بلند پادشاهی  می بینم  پادشاه فعلی وحمامی
قبلی گفت: این نیز بگذرد.مرد شگفت زده شد وگفت :از مقام پادشاهی بالاتر
چه می خواهی که باید بگذرد؟ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه
کرد.گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده
باشد مشاهده کرد  بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده
ونوشته است

این نیز بگذرد.


هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد

هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد

      گر نا ملایمی به تو  رو کرد از قـضــــــــــا

        خود را مساز رنجه که این نیز بگذ رد



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 5:59 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

کتابی که باید درهر سنی چند بار خواند
بخشی از كتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر :
از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد
باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.
دوستدارتو : بابالنگ دراز



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 5:58 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

 

توماس فریدمن، 22 مرداد 91
 
گاه و بی‌گاه از من می‌پرسند:«به جز كشور خودت ‌به كدام كشور دیگر علاقه داری؟»
همیشه یك جواب داشته‌ام: تایوان.
مردم می‌پرسند «تایوان؟ چرا تایوان؟»
جواب خیلی ساده است. چون تایوان صخره‌ای لم‌ یزرع در دریایی پر از امواج طوفانی و بدون منابع طبیعی برای زندگی كردن است. حتی برای ساخت و ساز باید از چین، شن و ریگ وارد كند و با وجود همه اینها چهارمین ذخایر كلان مالی دنیا را در اختیار دارد. زیرا به جای كندن زمین و استخراج هر آنچه كه بالا می‌آید، ‌تایوان ذهن و افكار 23میلیون تایوانی را می‌كاود‌، استعدادشان را، انرژی‌‌شان را و هوش و ذكاوت شان را.چه زن و چه مرد. همیشه به دوستانم در تایوان می‌گویم:‌ شما خوشبخت‌ترین مردم دنیا هستید، چطور اینقدر خوشبخت شده‌اید؟ ‌نه نفت دارید،‌ نه سنگ‌آهن، نه جنگل، ‌نه الماس،‌ نه طلا، ‌فقط مقدار كمی ذخایر ذغال سنگ و گاز طبیعی ‌و به خاطر همین هم است كه فرهنگ تقویت مهارت‌هایتان را توسعه داده‌اید؛ كاری كه امروزه ثابت شده با ارزش ترین و تنها منبع تجدیدپذیر واقعی در جهان است. حداقل این برداشت شهودی من بود. اما ما در اینجا دلایلی نیز داریم كه این موضوع را ثابت می‌كند.

تیمی از سوی «سازمان همكاری اقتصادی و توسعه» اخیرا مطالعه‌ای كوچك اما جالب انجام داده و رابطه بین عملكرد افراد در تست‌هایی به نام « برنامه بین‌المللی ارزیابی دانش‌آموزان» یا PISA (كه هر دو سال مهارت‌های ریاضی، علوم و درك خواندن افراد 15 سال را در 65 كشور امتحان می‌كند) و درآمد كلی منابع طبیعی به عنوان G.D.P یا تولید ناخالص داخلی را برای هر كشور شركت كننده مورد بررسی قرار داده است. اگر بخواهیم خیلی كوتاه توضیح دهیم اینگونه می‌شود كه‌ ریاضی دانش آموزان دبیرستانی شما در مقایسه با مقدار نفت یا مقدار الماسی كه استخراج می‌كنید چقدر خوب است؟‌

آندریاس شلیچر كسی كه از طرف O.E.C.D بر تست‌های PISA نظارت می‌كند می‌گوید:‌
نتایج نشان داد كه رابطه‌ای فوق‌العاده منفی بین پولی كه كشورها از منابع طبیعی خود به دست می‌آورند با دانش و مهارت‌های جمعیت دبیرستانی‌شان وجود دارد. «این یك الگوی جهانی است كه در همه 65كشوری كه در آخرین تست‌های ارزیابی PISA شركت كرده‌اند وجود دارد» چیزی به اسم نفت و PISA با هم و در كنار هم وجود ندارد.
به گفته شلیچر،‌ در آخرین نتایج PISAمعلوم شد كه دانش‌آموزان كشورهای سنگاپور،‌ فنلاند،‌ كره جنوبی،‌ هنگ كنگ و ژاپن با وجود بهره اندك از منابع طبیعی، نمرات PISA بالایی دارند.در حالی كه با دارا بودن بیشترین مقدار درآمد نفتی، دانش آموزان قطر و قزاقستان كمترین نمرات PISAرا به دست آوردند.

عربستان سعودی، كویت،‌ عمان،‌ الجزیره، بحرین و سوریه نمرات مشابه سال 2007را در تست‌های بین‌المللی ریاضیات و مطالعات علمی به دست آوردند، این در حالی است كه دانش آموزان لبنان، اردن و تركیه- كه باز هم جزء كشورهای خاورمیانه هستند، اما با منابع طبیعی كمتر- نمرات بهتری به دست آوردند. دانش‌آموزان كشورهای آمریكای لاتین كه جزو كشورهای غنی و دارای منابع طبیعی زیاد محسوب می‌شوند،‌ مثل برزیل، مكزیك و آرژانتین در آخرین تستPISAنمرات ضعیفی به دست آوردند. در مورد آفریقا باید بگوییم كه اصلا در این تست‌ها شركت نداشت.

كانادا، ‌استرالیا ‌و نروژ، كشورهایی كه باز هم دارای منابع طبیعی زیادی هستند، ‌نمرات خوبی در PISA كسب كردند؛ كه به گفته شلیچر بخش اعظم آن مربوط به این است كه هر سه كشور سیاست‌های برنامه‌ریزی شده و سنجیده‌ای را در قبال ذخیره كردن و سرمایه‌گذاری درآمدهای حاصل از منابع طبیعی‌شان اتخاذ كرده‌اند.
همه این بررسی‌ها و نتایج به ما می‌گوید كه اگر واقعا می‌خواهید بدانید كه یك كشور در قرن 21 چگونه عمل خواهد كرد،‌ منابع و معدن‌های طلای آن را به حساب نیاورید،‌ بلكه باید معلم‌های تاثیرگذارش را، ‌والدین آگاه و دانش‌آموزان متعهدش را مد نظر قرار دهید. شلیچر می‌گوید: نتایج یادگیری در مدارس امروز،‌ شاخصی از ثروت و فواید اجتماعی دیگری است كه كشورها در درازمدت حاصل خواهند كرد.اقتصاددانان خیلی وقت است كه در مورد «بیماری هلندی» صحبت می‌كنند.این امر زمانی به وقوع می‌پیوندد كه كشوری آنقدر متكی به صادرات منابع طبیعی خود باشد كه ارزش پول رایج آن به شدت بالا رفته و در نتیجه تولید داخلی آن به دلیل وجود سیلی از واردات تحت تاثیر قرار گرفته و نابود می‌شود و در این حالت قیمت كالاهای صادراتی پیوسته بالا می‌رود. چیزی كه تیم PISA نشان می‌دهد یك بیماری مرتبط با آن است: جامعه‌هایی كه به منابع طبیعی خود بیش از حد وابسته شده‌اند،مستعد پرورش والدین و جوانانی هستند كه بخشی از غرایز،‌ عادات و محرك‌هایشان را برای انجام دادن تكالیف و تقویت مهارت‌هایشان از دست داده‌اند.

در مقایسه به گفته شلیچر: «در كشورهایی با منابع طبیعی اندك – فنلاند، سنگاپور یا ژاپن- تحصیلات،‌ نتایج و شان و مقام بالاتری دارد؛ حداقل تا حدی.زیرا در كل عموم مردم فهمیده‌اند كه كشور باید با دانش و مهارت مردمش به پیش رود و این موضوع با كیفیت تحصیلات و سیستم آموزشی مرتبط است. والدین و فرزندان در این كشورها می‌دانند كه این مهارت‌ها و توانایی‌های بچه‌ها هستند كه شانس‌های آنها را رقم می‌زنند و هیچ چیز دیگری نمی‌تواند آنها را نجات دهد. بنابراین فرهنگ و سیستم آموزش كاملی را بنا می‌نهند». یا همانطور كه دوست هندی- آمریكایی من كی. آر. سریدهار، موسس شركت سوخت باتری بلوم انرژی می‌گوید: «وقتی منابع ندارید، مبتكر می‌شوید.» به خاطر همین است كه كشورهای خارجی با بیشترین تعداد كمپانی در لیست نزدیک، چین، هنگ كنگ، تایوان، هند،‌ كره جنوبی و سنگاپور هستند.هیچ كدام از این كشورها از منابع طبیعی برای پیشبرد اهداف خود بهره نمی‌برند.

اما این مطالعات پیام مهمی هم برای جهان صنعتی در بر دارد.مطمئنا در یك ركود اقتصادی دیرگذر، برای «انگیزه» جایگاهی وجود دارد. اما، شلیچر می‌گوید «تنها راه معقول این است كه مسیر خود را از طریق فراهم نمودن دانش و مهارت برای افراد بیشتری، به منظور رقابت، همكاری و ارتباط برقرار كردن در راستای پیشرفت كشور، هموار نماییم.» به گفته شلیچر، به طور خلاصه در اقتصادهای قرن بیست و یكم دانش و مهارت تبدیل به پول رایج جهانی ‌شده است، ‌اما هیچ بانك مركزی كه این پول را چاپ كند وجود ندارد. هر كس مجبور است كه خود تصمیم بگیرد چقدر پول چاپ خواهد كرد.مسلما داشتن نفت، ‌گاز و الماس خیلی خوب است.با وجود آنها فرصت‌های شغلی زیادی به وجود می‌آید، اما در دراز مدت جامعه را ضعیف خواهند كرد؛ مگر اینكه برای ساختن مدارس و ایجاد فرهنگ یادگیری همیشگی استفاده شود.
شلیچر می‌گوید: ‌چیزی كه شما را همواره به سمت جلو می‌راند و باعث پیشرفت شما می‌شود، چیزی است كه خودتان آن را ساخته‌اید.

اولین انتشار: نیویورک تایمز،11مارس2012

 



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



صفحه قبل 1 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

سلام.خوش اومدین .برای داشتن وبلاگی بهتر به انتقادات و پیشنهادات شما دوستان عزیز احتیاج دارم.چنانچه مطلبی دارین به اسم خودتون و در بخش خاصی در وبلاگ ثبت میشه
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه فراغط و آدرس erfanak618.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان